یکشنبه 86 اسفند 5
مرحله سوم: تعیین نقطه مرکزی
عنوان بحث: قلب امام
هدف بحث: دستیابی به روح مهدویت
نقطه شروع بحث:
شخصیت هر انسانی، بر اساس افکاری که در ذهن او میگذرد و احساس هایی که در درون او ظهور می کنند و رفتارهایی که از خود بروز می دهد، شکل می گیرد و با تغییر آن ها می تواند تغییر شکل بدهد و از یک نوع شخصیتی به نوع دیگر متحول شود.
انگیزه های فرد، مرکز شخصیت اوست. ما تنها هنگامی می گوییم:((من او را خوب می شناسم)) که از درون فرد مورد نظر اطلاع داشته باشیم، بالخصوص از انگیزه های او در بوز احساس ها و رفتارها.
بر این اساس، گفتار زیر را توضیح دهید:
((هر که بمیرد و امام زمانش را نشناسد، پس از مرگ، به کفار قبل از اسلام ملحق خواهد شد که بر اساس خیالات و تمایلات خود زندگی می کردند و در نادانی و گمراهی بودند.))
توضیح (منظور از شناخت امام):
شناخت نسبت به اهداف، فعالیتها، ادراکهایی که از این عالم و ما دارند...... شناخت به اینکه چرا این وظیفه به عهده حضرت گذاشته شده است. او کیست؟
سوال:
به نظر شما، در قلب امام چه می گذرد؟
در قلب ایشون چه می گذرد؟...... آرامش، صبر، اراده، توکل، امید... انگیزه های لازم برای هدایت و ادای وظیفه ای که به عهده دارند..... همهء اعمال و رفتارهاشون با شناخت و هدفمند است. الان تقریبا هیچ تصوری از آنچه از قلب ایشون میگذره ندارم.... چون آنچه را که باید درک کنم تا به شناخت لازم نسبت به قلب و اهداف ایشون برسم، هنوز کسب نکرده ام.
جمعه 86 بهمن 26
پاسخ مرحله دوم: تعیین نقطه شروع/ معنای زندگی
((زندگی)) یعنی حرکت فکری، روحی و رفتاری برای رسیدن به هدف.
ملاک زنده بودن یک چیز به این است که اثر مورد انتظار از او، در دیده او دیده شود. مثلا وقتی می گوییم(زمین زنده) یعنی بتواند گیاه را برویاند و سر سبز گردد، بر خلاف زمین مرده که این اثر از آن ظاهر نمی شود. زنده بودن یک ((سخن)) به این است که اثر مورد نظر را در شنونده بگذارد در حالی که ((سخن مرده)) سخنی است که اثر لازم را ندارد.
از یک انسان، انتظار می رود چه اثری را از خود بروز دهد تا بتواند به او گفت: (( انسان زنده))؟!
زنده بودن انسان به حرکت در مسیر کمال(خروج از محدودیت) است، تلاش برای دست یابی به عقلی منطقی، روحیه ای سالم و رفتاری متعادل.
ار آنجایی که دین، باعث می شود فکر، روح و رفتار انسان در جهت کمال قرار گیرد و فعال شود. قرآن، دین را حیات بشریت خوانده است. مهدویت حقیقی اینگونه است.
((معنی زندگی)) یعنی جهت دار شدن زندگی به سوی یک هدف، هدفی که منفعتی بیشتر از اهداف دیگر دارد.
معنای زندگی یک نفر به ((پول)) است یعنی جهت اصلی زندگی او برای رسیدن به پول بیشتر است. یعنی او منفعت ((پول درآوردن)) را بهتر و بیشتر از منفعت هر گونه تلاش و فعالیت دیگر می داند.
معنای زندگی یک نفر ((زن و بچه اش)) است، یعنی بیشترین تلاش فکری، روحی و رفتاری او برای ارتباط با خانواده اش می باشد، یعنی او احساس خوشایندی را که در ارتباط با آنها دارد بر منافع دیگر ترجیح می دهد. معنای زندگی یک نفر ((شغل و کار)) اوست یعنی اگر شغلش را از دست بدهد، دیگر هیچ مساله و موضوعی نیست که فکر و روح و رفتار او را به حرکت و تلاش وا دارد.
زندگی برخی ((بی معنی)) است زیرا هیچ موضوعی در زندگی نیست که برای آن ها اولویت و اهمیتی بیشتر از دیگر موضوعات داشته باشد.
بنابراین هر روز به روز مرگی و رفع نیازهای اولیه جسمی و روحی می گذرد. اینها دور نمایی از زندگی ندارند، زندگی آنها جهت خاصی ندارد و هیچ نقطه روشن و قابل اتکایی نیز در آینده آن ها به چشم نمی خورد. معنی زندگی چیست؟ چه چیزی در زندگی شما نقش محوری را به عهده دارد که اگر از بین رود دیگر زندگی برای شما بی معنی خواهد شد؟
مهدویت به زندگی معنی می بخشد، یعنی: مهدویت مسائلی را برای انسان ملموس می کند که محور زندگی را تغییر می دهند، اولویت های انسان را جابجا می کنند، تعریف جدیدی از نفع و ضرر ارائه می نمایند و وجود انسان را به سوی دستیابی به حقایقی دیگر سوق می دهند.
پاسخ در یک جمله: معنی زندگی هر کس آن چیزی است که به تصمیمات او جهت می دهد.
به نظر شما کیمیای مهدویت کجا به زندگی ها معنی می بخشد، چیست؟
پاسخ این سوال در مرحله بعد بررسی می شود.
سه شنبه 86 بهمن 23
باز آ، باز آ، هر آنچه هستی باز آ گر کافر و گر تو بت پرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی باز آ
چه مشتاقانه برای با تو بودن روز شماری میکنم ..... گویی سالهاست که با تو همنوا نگشته ام .... می جویمت نه به دیده، که با دل.....و او چه ناشیانه پرگشودن را تمدید می کند..... تاب و توان از کف داده ام ..... چه بنگارم از رنجهای دوریت... چگونه بر صفحه نقش زنم نبودنت را.... ترسم که بروی این ذره امید را زه من بربایی ..... می خواهمت همچو نفس .... !!!!!
به امید آن که روزمرگیها رخت بربندند .... من بمانم و تو ...... بار خدایا! رهایم نکن!
جمعه 86 آبان 4
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم!!!
گفتی: فانی قریب.:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد بهت نزدیک شم!!!
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد... آه!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی.
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده.:: مگه نمیدونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.
گفتم: دیگه روی توبه ندارم!
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۲-۳) ::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا.:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/۵۳) ::.
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.
گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میکنه؛ عاشق میشم!.... توبه میکنم.
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین.:: خدا هم توبهکنندهها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک!
گفتی: الیس الله بکاف عبده.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.
با خودم گفتم: خدا... خالق هستی... با فرشتههاش... به ما درود بفرستن تا آدم بشیم؟! ... ... .... وای بر من!... وای بر من!
سه شنبه 86 مهر 24
مرحله دوم: تعیین نقطه شروع
عنوان بحث: معنای زندگی
هدف بحث: دستیابی به زمینه لازم برای ارتباط با مهدویت
نقطه شروع بحث:
دو صحنه زیر توصیفی از دو نوع زندگی است، آن ها را با یکدیگر مقایسه کنید و به سوال انتهایی آن پاسخ دهید:
در توصیف شخصیت یکی از علماء ربانی آمده است:
.... اطاق مطالعه ایشان اطاق محقری بود که در تابستانهای نجف بسیار گرم و طاقت فرسا بود. گرفتاریها از هر سو به ایشان روی آورده بود. به کسالت قلبی و پرستات مبتلا بودند. عمل جراحی نموده و روی تخت افتاده بودند. قرض ایشان چه برای امور زندگی و چه برای تدبیر وضعیت طلابی که در مدرسه ایشان درس می خواندند به حد اعلی رسیده بود. خانه را برای کمک به یکی از ارحامشان گرو گذاشته بودند. در هفته یکی دو بار خدمتشان میرسیدم و تا اندازه ای گفتگوهای خصوصی داشتیم. یک روز که وارد شدم دیدم در حالیکه به روی تخت افتاده و سن از هشتاد گذشته است، صحیفه سجادیه را میخواند و اشک میریخت و در حال بهجت و سرور و نشاط و لذت است، که حقا زبان از وصف آن عاجز است. گویی از شدت انس با خداوند در پوست نمی گنجد و می خواهد به پرواز درآید. سلام کردم. گفت: بنشین، تو از گرفتاریهای من خبرداری! تبسم ملیحی کرد و ادامه داد: اما من خوشم، خوش....
فردی در توصیف زندگی خود می گوید:
..... خسته شده ام، چقدر زحمت، تا کی؟! همه اش بدبختی و گرفتاری، یک روز خوش ندارم، همه طلبکارند! زن، بچه، فامیل، همسایه، همکار،...خسته ام، خسته!! این چه زندگی ای است ؟! واقعا که زندگی بی معنی ای است!!...
سوال:
به نظر شما معنی زندگی چیست؟ و چه چیز می تواند به زندگی معنی ببخشد؟
زندگی...؟ چه سوال سختیه که ازت بپرسن معنای زندگیت چیه!.... البته اگه تا حالا بهش معنا داده باشم!؟... به نظرم معنای زندگی همونی که میخوام داشته باشم...آرامش روحی و قلبی، اینکه بدونم کیم، چرا اینجام و شناختن خدا... احساس میکنم هر وقت به اینا رسیدم یا برای سوالام جواب پیدا کنم زندگیم معنا پیدا میکنه.... خب همه اینها زمانی به حقیقت دست پیدا میکنه که به خودم برسم... به اونی که باید باشم و به اونی که باید بشم. اون کیه؟ اونی که خدا آفریدتش(... چیز جالبی رو یه جایی خوندم.... میگفت که همه ما قطر های بارونی هستیم که از ابر بزرگی جدا شدیم.... و به زمین افتادیم و... همه ما یه روزی به همون ابر بر میگردیم... میگفت ما از خداییم.... و یه روزی به او سوی اون پر میکشیم....) خوب آیا حق من نیست بدونم چرا جدا شدم؟ آیا حق من نیست بدونم چرا به من میگه خلیفه الله؟ مگه من یه جوری جانشین اون روی زمین نیستم...؟ پس میخوام بدونم... چه چیزی از من نشونه صفات خداست...بدونم چی رو باید پیدا کنم... با یه میلیون چرای دیگه...
فکر کنم اون موقع هیچ چیزی رو دلم سنگینی نمیکنه... وقتی که درک کنم هر چه دارم و ندارم از خودشه.... هر چه هستم و هر چه نیستم... چه سبکبارم اون لحظه.... مثل یه قایق کاغذی خودمو تو دریای بیکرانش رها کنم.... دیگه نه از باد بهراسم و نه از بارون و طوفان... در واقع تنها چیزی که به زندگی من معنا می بخشه که مفهوم نهراسیدن از فنا رو درک کنم..... و بدونم بقا به دست اوست.