جمعه 86 شهریور 2
السلام علیک حین ترکع و تسجد!..... السلام علیک حین تقوم و تقعد!
چشمامو میدوزم به جادهء انتظار... به ته یه جاده که داره گرد و غبار... که شاید ببینم جمال یه مرد تک سوار!!!؟.....یه عاشق منتظر ظهوره... ظهورت طراوت یه نوره... یه نوری که جلوه حضوره....سینه اهل انتظار، وادیه طوره....!
السلام علیک حین ترکع و تسجد!..... السلام علیک حین تقوم و تقعد!
ستاره نشسته به پای آوای دل.... ترانهء عشقش به روی لبهای دل.... ندارم قراری اینو میذارم به پای دل... نگاهم به راهه یک نشونه است... نشونه طلوع یک جونه است... جونه ترنم شبونه است... زمزمهء منتظر چه عاشقونه است.....!
السلام علیک حین ترکع و تسجد!..... السلام علیک حین تقوم و تقعد!
چشمای ستاره اسیر نور شماست.... تو کوچه دل نشون ردی از شماست.... شبای خدایی شب ظهور شماست....فرشته دل توی دل نداره، ستاره به پای تو میباره.... برای نگات چه بی قراره... وقتی که از راه برسی، دنیا بهاره ( چه بهاری است آن روز)....!!
السلام علیک حین ترکع و تسجد!..... السلام علیک حین تقوم و تقعد!
جمعه 86 شهریور 2
چه انتظار عجیبی! میان منتظران هم عزیز من چه غریبی!... عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت!... چه کودکانه سپردیم دل به بازی قسمت!.... چه بی خیال نشستیم، چه کوششی..... چه وفایی؟.... فقط نشسته و گفتیم: خدا کند که بیایی!!!
اینبار به شکلی دیگر آمدنت را به انتظار مینشینم.... قلبم را غبار گرفته است. اینبار خانه دل را به نامت آب و جارو می زنم..... آسمانش را برایت چراغانی میکنم....گرد غم را از آیینه طاقچه دل با سحر نامت میزدایم.... گلاب می افشانم و گلدانهای شمدانی را کنار حوض کوچک چشمم می نشانم..... سجادهء نیت، رو به درگاه خدا می گسترانم..... و هر آنچه تو را از من دریغ میکند از در این خانه به بیرون می رانم..... آراسته و آماده منتظر صدای کلون در می مانم..... به راهت مینشینم که بیایی....!!!!
اینبار بیایی و عطر آمدنت را در کوچه پس کوچه های دلم استشمام کنم..... بیایی و صدای گامهایت زیباترین نوا برای پرگشودنم باشد....بیایی و نیم نگاهی به این خانه بیندازی...! بیایی و دلم را قربانی نیم نگاهت کنم.....!!..... بیا....!
جمعه 86 شهریور 2
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد، خدا گفت: نه! رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد، خدا گفت: نه! شکیبایی زاده رنج و سختی است. شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد، خدا گفت: نه! من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری .
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد، خدا گفت: نه! رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند .
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد، خدا گفت: نه! بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.
من از خدا خواستم هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند و باز گفت: نه . من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کن!
یکشنبه 86 مرداد 21
گفتم نمی نویسم..... چه بگویم شرمنده از این عهد، که به خطا بستم.... با خود گفتم دل بر تو نمی دهم تا زمانی که عقل فرصت دلدادگی را بر من بخشد.... چه بگویم... که دل طاقت به یقین رسیدن را ندارد.... در این شیدای جز تو، که را دلدادگی کنم؟
چگونه دل تاب آورد که سفره را بر هیچ کس نتوان گسترانید...و اینکه سزاوارترین خوان دلها..برای تو ناچیز است....
چه کسی از تو بر من محرم تر که گفته ای من از توام .... چگونه اشکها، بغض ها و آه هایم را همه در یابند و از اینکه به پیشگاهت بریزند، بترکند و برآیند شرم کنم؟
کجایی..... تو کجایی؟..... که دست گرمت را بر روی شانه های خسته ام نیازمندم.... تو کجایی که گرمای اطمینان را در سینه ام شعله ور سازی... تو کجایی؟......
کجایی که من اینگونه بی قراری کنم و نباشی که آرامم کنی... تو کجایی؟.... کجایی که در این کوره راه حیرانی همراهم باشی و بر تو بگویم و بگریم.... کجایی که سرشکم را از روی گونه های سردم برداری و بگویی که دریافتمت.... کجایی که تو را نه در آسمان که بر زمین می طلبم.......
از کدامین درد فریاد برآورم که تو از من به من آگاه تری؟.... کدامین درد است که به نیم نگاه تو رخت بر نبند و نرود؟..... از چه بگویم .... از کدامین درد که عمیق ترینشان نداشتن توست....
از چه برایت بگویم ؟... که دیگر هیچ چیز جز این بغضهای فرو خورده برایم نمانده است... چه بگویم که.....
ای کاش بر سر کویت حیران به پناه می آمدم و در خانه را آنچنان می کوبیدم که دل صاحبش به رحم آید از روی مرحمت، من بی چیز را عطایی بخشد..... جز برای تو برای که باید گریست که جز تو را دیگر هیچ محرم نیست... هیچ کس.....
از ته دل ناله بر آورم که ..... در این برهوت سرگردانی و حیرانی روزنه امید رو از من سلب نگردان....که دیگر نوری ندارم.... چه سخت است که به بی راهه رفته باشی و ندانی که مدتهاست گم گشته ای.....
می نویسم ...شاید صبا آه سردم را به کویت رساند.... پیغام آورد که طفلی چنین بی تاب پای بر زمین می کوبد..... خانه را گم کرده است.... هق هق اش را تاب نیاورده ام!
آه.....برای تو چه بگوییم که بر همه احوالم آگاهی.... ای فریاد رس!
یارب پناهم بخش که سوسو شمع امیدم رو به زوال است...
پنج شنبه 86 مرداد 18
بارها بارها شده تو تنهاییات و در نهایت غصه هات .... اون زمانی که دیگه هیچ کسو نداری و مطمئنی هیچکی نمی تونه گره از رشته سردرگم زندگیت باز کنه.... تنها کسی که برات میمونه تا براش بغض بترکونی....هرچی غصه و مشکله رو سرش خراب کنی...کیه؟... همنونی نیست که تا تقی به توقی میخوره بهش میتوپی...که این چه زندگی که من دارم.....کی بهت گفت منو به دنیا بیاری که حالا باید اینجوری حساب پس بدم....همنوی نیست که اگه غم نباشه و خودش یه سنگ قلنبه سر راهمون سبز نکنه...که بهش بخوریم...آخ...پشت اون سنگه هی درجا بزنیم ....نمی فهمیم که چی تو راه سعودمون توقف ایجاد کرده ........
گفتم : خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغهء دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت : عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند. اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت : بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز تر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی... آخر تو بنده ی من بودی... چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم : در برابر مهربانیهایت چه بگویم که به بواسطهء غفلتم از تو ناامید و دل آزرده شده بودم.
ای خدای روشنی ها و ای سرچشمه زیبایی ها وجود تاریک من را به آفتاب لطف خویش آراسته گردان... بار خدایا ندای دلم، اشارت چشمانم، آهنگ کلامم، و تکاپوی وجودم را آنگونه که شایسته بندگی توست هدایت فرما و من را از مرداب گناه دور گردان، بار خدایم چنان کن که تنها برای خشنودی تو گام بردارم..... آمین