سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طهور
سه شنبه 86 مهر 24

مرحله دوم: تعیین نقطه شروع

 

عنوان بحث: معنای زندگی

هدف بحث: دستیابی به زمینه لازم برای ارتباط با مهدویت

نقطه شروع بحث:

دو صحنه زیر توصیفی از دو نوع زندگی است، آن ها را با یکدیگر مقایسه کنید و به سوال انتهایی آن پاسخ دهید:

 

*      در توصیف شخصیت یکی از علماء ربانی آمده است:

.... اطاق مطالعه ایشان اطاق محقری بود که در تابستانهای نجف بسیار گرم و طاقت فرسا بود. گرفتاریها از هر سو به ایشان روی آورده بود. به کسالت قلبی و پرستات مبتلا بودند. عمل جراحی نموده و روی تخت افتاده بودند. قرض ایشان چه برای امور زندگی و چه برای تدبیر وضعیت طلابی که در مدرسه ایشان درس می خواندند به حد اعلی رسیده بود. خانه را برای کمک به یکی از ارحامشان گرو گذاشته بودند. در هفته یکی دو بار خدمتشان میرسیدم و تا اندازه ای گفتگوهای خصوصی داشتیم. یک روز که وارد شدم دیدم در حالیکه به روی تخت افتاده و سن از هشتاد گذشته است، صحیفه سجادیه را میخواند و اشک میریخت و در حال بهجت و سرور و نشاط و لذت است، که حقا زبان از وصف آن عاجز است. گویی از شدت انس با خداوند در پوست نمی گنجد و می خواهد به پرواز درآید. سلام کردم. گفت: بنشین، تو از گرفتاریهای من خبرداری! تبسم ملیحی کرد و ادامه داد: اما من خوشم، خوش....

 

*      فردی در توصیف زندگی خود می گوید:

..... خسته شده ام، چقدر زحمت، تا کی؟! همه اش بدبختی و گرفتاری، یک روز خوش ندارم، همه طلبکارند! زن، بچه، فامیل، همسایه، همکار،...خسته ام، خسته!! این چه زندگی ای است ؟! واقعا که زندگی بی معنی ای است!!...

 

سوال:

به نظر شما معنی زندگی چیست؟ و چه چیز می تواند به زندگی معنی ببخشد؟

زندگی...؟ چه سوال سختیه که ازت بپرسن معنای زندگیت چیه!.... البته اگه تا حالا بهش معنا داده باشم!؟... به نظرم معنای زندگی همونی که میخوام داشته باشم...آرامش روحی و قلبی، اینکه بدونم کیم، چرا اینجام و شناختن خدا... احساس میکنم هر وقت به اینا رسیدم یا برای سوالام جواب پیدا کنم زندگیم معنا پیدا میکنه.... خب همه اینها زمانی به حقیقت دست پیدا میکنه که به خودم برسم... به اونی که باید باشم و به اونی که باید بشم. اون کیه؟ اونی که خدا آفریدتش(... چیز جالبی رو یه جایی خوندم.... میگفت که همه ما قطر های بارونی هستیم که از ابر بزرگی جدا شدیم.... و به زمین افتادیم و... همه ما یه روزی به همون ابر بر میگردیم... میگفت ما از خداییم.... و یه روزی به او سوی اون پر میکشیم....) خوب آیا حق من نیست بدونم چرا جدا شدم؟ آیا حق من نیست بدونم چرا به من میگه خلیفه الله؟ مگه من یه جوری جانشین اون روی زمین نیستم...؟ پس میخوام بدونم... چه چیزی از من نشونه صفات خداست...بدونم چی رو باید پیدا کنم... با یه میلیون چرای دیگه...

فکر کنم اون موقع هیچ چیزی رو دلم سنگینی نمیکنه... وقتی که درک کنم هر چه دارم و ندارم از خودشه.... هر چه هستم و هر چه نیستم... چه سبکبارم اون لحظه.... مثل یه قایق کاغذی خودمو تو دریای بیکرانش رها کنم.... دیگه نه از باد بهراسم و نه از بارون و طوفان... در واقع تنها چیزی که به زندگی من معنا می بخشه که مفهوم نهراسیدن از فنا رو درک کنم..... و بدونم بقا به دست اوست.