پاسخ مرحله دوم: تعیین نقطه شروع/ معنای زندگی
((زندگی)) یعنی حرکت فکری، روحی و رفتاری برای رسیدن به هدف.
ملاک زنده بودن یک چیز به این است که اثر مورد انتظار از او، در دیده او دیده شود. مثلا وقتی می گوییم(زمین زنده) یعنی بتواند گیاه را برویاند و سر سبز گردد، بر خلاف زمین مرده که این اثر از آن ظاهر نمی شود. زنده بودن یک ((سخن)) به این است که اثر مورد نظر را در شنونده بگذارد در حالی که ((سخن مرده)) سخنی است که اثر لازم را ندارد.
از یک انسان، انتظار می رود چه اثری را از خود بروز دهد تا بتواند به او گفت: (( انسان زنده))؟!
زنده بودن انسان به حرکت در مسیر کمال(خروج از محدودیت) است، تلاش برای دست یابی به عقلی منطقی، روحیه ای سالم و رفتاری متعادل.
ار آنجایی که دین، باعث می شود فکر، روح و رفتار انسان در جهت کمال قرار گیرد و فعال شود. قرآن، دین را حیات بشریت خوانده است. مهدویت حقیقی اینگونه است.
((معنی زندگی)) یعنی جهت دار شدن زندگی به سوی یک هدف، هدفی که منفعتی بیشتر از اهداف دیگر دارد.
معنای زندگی یک نفر به ((پول)) است یعنی جهت اصلی زندگی او برای رسیدن به پول بیشتر است. یعنی او منفعت ((پول درآوردن)) را بهتر و بیشتر از منفعت هر گونه تلاش و فعالیت دیگر می داند.
معنای زندگی یک نفر ((زن و بچه اش)) است، یعنی بیشترین تلاش فکری، روحی و رفتاری او برای ارتباط با خانواده اش می باشد، یعنی او احساس خوشایندی را که در ارتباط با آنها دارد بر منافع دیگر ترجیح می دهد. معنای زندگی یک نفر ((شغل و کار)) اوست یعنی اگر شغلش را از دست بدهد، دیگر هیچ مساله و موضوعی نیست که فکر و روح و رفتار او را به حرکت و تلاش وا دارد.
زندگی برخی ((بی معنی)) است زیرا هیچ موضوعی در زندگی نیست که برای آن ها اولویت و اهمیتی بیشتر از دیگر موضوعات داشته باشد.
بنابراین هر روز به روز مرگی و رفع نیازهای اولیه جسمی و روحی می گذرد. اینها دور نمایی از زندگی ندارند، زندگی آنها جهت خاصی ندارد و هیچ نقطه روشن و قابل اتکایی نیز در آینده آن ها به چشم نمی خورد. معنی زندگی چیست؟ چه چیزی در زندگی شما نقش محوری را به عهده دارد که اگر از بین رود دیگر زندگی برای شما بی معنی خواهد شد؟
مهدویت به زندگی معنی می بخشد، یعنی: مهدویت مسائلی را برای انسان ملموس می کند که محور زندگی را تغییر می دهند، اولویت های انسان را جابجا می کنند، تعریف جدیدی از نفع و ضرر ارائه می نمایند و وجود انسان را به سوی دستیابی به حقایقی دیگر سوق می دهند.
پاسخ در یک جمله: معنی زندگی هر کس آن چیزی است که به تصمیمات او جهت می دهد.
به نظر شما کیمیای مهدویت کجا به زندگی ها معنی می بخشد، چیست؟
پاسخ این سوال در مرحله بعد بررسی می شود.
مرحله دوم: تعیین نقطه شروع
عنوان بحث: معنای زندگی
هدف بحث: دستیابی به زمینه لازم برای ارتباط با مهدویت
نقطه شروع بحث:
دو صحنه زیر توصیفی از دو نوع زندگی است، آن ها را با یکدیگر مقایسه کنید و به سوال انتهایی آن پاسخ دهید:
در توصیف شخصیت یکی از علماء ربانی آمده است:
.... اطاق مطالعه ایشان اطاق محقری بود که در تابستانهای نجف بسیار گرم و طاقت فرسا بود. گرفتاریها از هر سو به ایشان روی آورده بود. به کسالت قلبی و پرستات مبتلا بودند. عمل جراحی نموده و روی تخت افتاده بودند. قرض ایشان چه برای امور زندگی و چه برای تدبیر وضعیت طلابی که در مدرسه ایشان درس می خواندند به حد اعلی رسیده بود. خانه را برای کمک به یکی از ارحامشان گرو گذاشته بودند. در هفته یکی دو بار خدمتشان میرسیدم و تا اندازه ای گفتگوهای خصوصی داشتیم. یک روز که وارد شدم دیدم در حالیکه به روی تخت افتاده و سن از هشتاد گذشته است، صحیفه سجادیه را میخواند و اشک میریخت و در حال بهجت و سرور و نشاط و لذت است، که حقا زبان از وصف آن عاجز است. گویی از شدت انس با خداوند در پوست نمی گنجد و می خواهد به پرواز درآید. سلام کردم. گفت: بنشین، تو از گرفتاریهای من خبرداری! تبسم ملیحی کرد و ادامه داد: اما من خوشم، خوش....
فردی در توصیف زندگی خود می گوید:
..... خسته شده ام، چقدر زحمت، تا کی؟! همه اش بدبختی و گرفتاری، یک روز خوش ندارم، همه طلبکارند! زن، بچه، فامیل، همسایه، همکار،...خسته ام، خسته!! این چه زندگی ای است ؟! واقعا که زندگی بی معنی ای است!!...
سوال:
به نظر شما معنی زندگی چیست؟ و چه چیز می تواند به زندگی معنی ببخشد؟
زندگی...؟ چه سوال سختیه که ازت بپرسن معنای زندگیت چیه!.... البته اگه تا حالا بهش معنا داده باشم!؟... به نظرم معنای زندگی همونی که میخوام داشته باشم...آرامش روحی و قلبی، اینکه بدونم کیم، چرا اینجام و شناختن خدا... احساس میکنم هر وقت به اینا رسیدم یا برای سوالام جواب پیدا کنم زندگیم معنا پیدا میکنه.... خب همه اینها زمانی به حقیقت دست پیدا میکنه که به خودم برسم... به اونی که باید باشم و به اونی که باید بشم. اون کیه؟ اونی که خدا آفریدتش(... چیز جالبی رو یه جایی خوندم.... میگفت که همه ما قطر های بارونی هستیم که از ابر بزرگی جدا شدیم.... و به زمین افتادیم و... همه ما یه روزی به همون ابر بر میگردیم... میگفت ما از خداییم.... و یه روزی به او سوی اون پر میکشیم....) خوب آیا حق من نیست بدونم چرا جدا شدم؟ آیا حق من نیست بدونم چرا به من میگه خلیفه الله؟ مگه من یه جوری جانشین اون روی زمین نیستم...؟ پس میخوام بدونم... چه چیزی از من نشونه صفات خداست...بدونم چی رو باید پیدا کنم... با یه میلیون چرای دیگه...
فکر کنم اون موقع هیچ چیزی رو دلم سنگینی نمیکنه... وقتی که درک کنم هر چه دارم و ندارم از خودشه.... هر چه هستم و هر چه نیستم... چه سبکبارم اون لحظه.... مثل یه قایق کاغذی خودمو تو دریای بیکرانش رها کنم.... دیگه نه از باد بهراسم و نه از بارون و طوفان... در واقع تنها چیزی که به زندگی من معنا می بخشه که مفهوم نهراسیدن از فنا رو درک کنم..... و بدونم بقا به دست اوست.